خبر رسيده که بالا گرفته کار شما و سخت وفق مراد است روزگار شما به سر رسيده زمستان آن حوالي،آه.... چه نعمتي ست حضور پر از بهار شما شنيده ام که بهايي به شهر بخشيديد، که شهر، وام گرفته از اعتبار شما سند به نام شما مي زنند دلها را به اين بهانه که هستند بي قرار شما چقدر جبر قشنگي براي آدمهاست، که دل دهند هميشه، به اختيار شما رقيبهاي خودم را عجيب مي فهمم نمي شود که نباشد کسي دچار شما خبر رسيده که يادي نمي کنيد از من خوشا به حال کساني که در کنار شما.... شما، که کاسه ي صبر مرا نمي بينيد، مرا، که مانده ام عمري به انتظار شما چقدر دور شديد از دو دست خواهش من چقدر فاصله دارم من از ديار شما غم زمانه خورم يا فراق يار؟، اصلا به طاقتي که ندارم، کدام بار شما....؟ ----------------------------------------------------------------